مرا چو لاله ز بخت سیه رهایی نیست
شب مرا به دم صبح آشنایی نیست
چو نقش زلف تو بندم چرا نریزم اشک
که میرسد شب و در خانه روشنایی نیست
ز من برای چه رنجیده باز بر سر هیچ
بهانهجوی مرا گر سر جدایی نیست
ز خون دیده مشو دامن مرا زاهد
که قید عشق بتان قید پارسایی نیست
بقا کمند تو دارد ازآن حسد بردم
بر آن اسیر که در طالعش رهایی نیست
ره گذار هوس بستهاند بر چمنم
گل بهار مرا رنگ بیوفایی نیست
درین دیار ندیدیم جز دل قدسی
شکستهای که نیازش به مومیایی نیست