قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۵۲

شب شود روز از خیال عارض جانان ما

شمع گو منت منه بر کلبه احزان ما

بر لب استغفار و در دل نقش روی و زلف یار

بت درون پیرهن می‌پرورد ایمان ما

دست ما تا با گریبان پاره‌کردن کرده خو

تار و پود پیرهن بر تن بود زندان ما

گلشن ما جای عشرت نیست ای بلبل برو

جز دل پرخون گلی نشکفته در بستان ما