قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۳۴

منم که داغ دلم دشمن است مرهم را

نمی‌دهم به شب قدر روز ماتم را

خدنگ یار مگر چاک سینه‌ام بگشود؟

که سوخت شعله طوفان عشق عالم را

به گلشنی که نسیم دلم گذشته بر آن

ز خون دل نتوان فرق کرد شبنم را

مریض عشقم و خون جگر چنان نوشم

که العطش ز جگر خیزد آب زمزم را

به کیش برهمن از دین خبر نداری اگر

به پیش بت نبری سجده دمادم را

ز بس که دل به تو مشغول بود قدسی را

گذشت عمر و ندانست شادی و غم را