ای دل ز بلا مکن تحاشی
جان بر سر دل چرا نباشی
در آتش و آب حرص و آزی
تا طالب نان و دیگ باشی
ایام لویشه کرده بودست
یعنی که گرو به یک لواشی
باری به رقیب دوست گفتم
ریش دل ما چه می خراشی
معشوق تو گفت در حضورست
اما تو طلب گر معاشی
از خلق نزاریا نهان باش
گرچه به فجور و فسق باشی
آری که نه راز پادشاهان
مکشوف کنند بر حواشی
نی نی سخنی بزرگ گفتی
یعنی که تو هم ز خواجه تاشی
دریاب که سرّ ارجعی چیست
تا پس رو نقد وقت باشی
در سیر و سلوک گرم رو باش
خرمن می سوز و دانه می پاش
هر طایفه مانده اند موقوف
در منکر نهی و امر معروف
ای امت انبیای مرسل
عمر از پی نسیه کرده مصروف
تا چند توان به جهل بودن
بر رای و قیاس خویش مشعوف
پیغمبر ما چرا به معراج
گشته ست به جبرئیل موصوف
یعنی ز حجاب خود برون آی
تا بر تو شود رموز مکشوف
هرگز نرسی به قصر مقصد
ساکن به خرابه های مالوف
از غصه بر کشیده ایوان
مسکن به خرابه می کند کوف
وز ننگ وجود خرقه پوشان
هرسال غنم بیفگند صوف
جز پس رو امر و آمر وقت
فی الجمله به کس مباش موقوف
در سیر و سلوک گرم رو باش
خرمن می سوز و دانه می پاش
تا کی بت وهم پروریدن
در هاویه هوا دویدن
از بهر نخ و نسیج و کم خا
بر خویش چو کرم غز تنیدن
کم خا چه کنند ژاژ کم خا
کرباس طلب کفن خریدن
ار مکتسب حلال باید
پیراهن آخرین بریدن
شد سیر دلم ز اهل طامات
وز موعظه گفتن و شنیدن
سرچشمه آب زندگانی ست
زین چشمه ببایدت شمیدن
یک جرعه ز جام عشق و سد جم
کو صبر و لیک تا چشیدن
دوش آمد و گفت ای رمیده
تا چند به غفلت آرمیدن
تعجیل کن و زپای منشین
زنهار که تا به ما رسیدن
در سیر و سلوک گرم رو باش
خرمن می سوز و دانه می پاش
آن ها که همیشه با خدای اند
بی خویش روند و با خودآیند
نتوان گفتن که جمله اوی اند
نه ظن بود آن کزو جدای اند
آن قوم که بالغ اند و واصل
مستغرق عین کبریای اند
و آن زمره که پس روان راه اند
معراج روان در قفای اند
و آن طایفه دگر که ضدند
واماندگان به وهم و رای اند
صُمُ بُکمُ مقلدان اند
در کتم عدم دگر کجای اند
جون واحد مطلق اوست آخر
مغرور به خویشتن چرای اند
آن ها که سفر ز خویش کردند
هم راه روندگان مای اند
جایی نزیی به خود، ز خود دور
تا راه به مقصدت نمایند
در سیر و سلوک گرم رو باش
خرمن می سوز و دانه می پاش
شب ها من و مسکرات در پیش
تا روز خبر ندارم از خویش
با دوست نشسته در برابر
دربسته حجاب عصمت از پیش
با من به زبان حال گفته
کای هیج ز خود چه می کنی پیش
هیهات همین و بس که سلطان
تا کی نطری کند به درویش
من کیش تو جعبه یی گرفتم
قربان نشوی مگر درین کیش
مغرور مشو به اهل دنیا
قاصر نظرند و باطل اندیش
تو پس رو امر وقت می باش
بیگانه منه تفاوت از خویش
گه نیش عتاب ما بود نوش
گه نوش عطای ما بود نیش
مرهم مطلب برین جراحت
من خسته و جان فگار و دل ریش
در سیر و سلوک گرم رو باش
خرمن می سوز و دانه می پاش
بر خور ز جوانی ای جوان مرد
زیرا که بر از جهان ، جوان خورد
در نفی و فنا و جسم خاکی
اثبات بقا نمی توان کرد
از هر که سخن کنند و گویند
ایام دمار ازو برآورد
در تنگ فضای بیم و امید
چه سخت کش و چه نازپرورد
می آتش تیز و آدمی خاک
آتش می سوز و خاک می گرد
جهال زبان کشیده در من
در مستی اگر بنالم از درد
گویند نزاریا به زاری
می نال چو عندلیب بر ورد
اما نه ز گل ستان سخن گوی
رو بر سر کوی دل ستان گرد
مشکل کاری عجب نگاری
من عاشق جفت و او ز من فرد
دنیا نفسی ست هر که دریافت
زآن پیش که آن نفس شود سرد
در سیر و سلوک گرم رو باش
خرمن می سوز و دانه می پاش
بی یار نمی شود میسر
بی یار بود درخت بی بر
بی هم نفسی علی الضروره
مشنو که مرا شود میّسر
جامی و صراحیی ویاری
این هر سه همیشه در برابر
شیرین صنمی به ناخن تیز
افکنده هزار شور در سر
هردم غزلی غزال چشمی
برگفته به لفظ روح پرور
ساقی پسری گشاده جبهت
کنجی و نهاده قفل بر در
خالی ز معربدان مفلس
ایمن ز مقلدان منکر
آراسته مجلسی چو فردوس
در آب فسرده آتش تر
برخاسته از کمال یاری
برداشته از میانه ساغر
در سیر و سلوک گرم رو باش
خرمن می سوز و دانه می پاش