حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶۱

یادِ آن وقت که با ما نظری می کردی

بر سر کشته‌ی هجران گذری می کردی

بر رگِ جانِ من از ناوکِ مژگان هر دم

می زدی تیر و نظر با دگری می کردی

هم رقیبانِ حرم را به علی رغمِ حسود

می فرستادی و و ما را خبری می کردی

روزْ روزم به شبِ وصل زبان می دادی

شبْ شبم دفعِ خمار از شکری می کردی

هر سحرگاه که از خلوتِ من می رفتی

آن شب از گریه کنارم شَمَری می کردی

وعده می کردی و بر سرو قبا می بستی

بر میان دستِ نزاری کمری می کردی