حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲۵

تا در خرابه ی دلِ ما خانه کرده‌ای

خلوت‌سرای سینه چو کاشانه کرده‌ای

کنج دلم نه لایق گنج غم تو بود

آری مقامِ گنج به ویرانه کرده‌ای

آن بود بس مرا که شدم آشنای تو

یکباره‌ام ز مشغله بیگانه کرده‌ای

یک جرعه بی‌قرار کند پیل مست را

زین باده بر سرم که به پیمانه کرده‌ای

دیوانه گر به سلسله عاقل شود چرا

ما را به زلفِ سلسله دیوانه کرده‌ای

خالِ لبت به دولتِ این حالم اوفکند

دربندِ دامم از پی این دانه کرده‌ای

خود را به چشم مدّعیان وانموده‌ای

اندر زبانِ خلق چو افسانه کرده‌ای

منمای شمعِ روی به هر کس که خلق را

نادیده بر جمال چو پروانه کرده‌ای

یک‌باره پرده از سَرِ سِر برگرفته‌ای

خوش رفته‌ای نزاری و مردانه کرده‌ای