منم آن زاهد دورِ زمانه
که باشم ساکنِ خمّارخانه
گهی پوشیده رنگ صوفیانه
گهی بسته قبای کافرانه
گهی از کار دنیا بر کرانه
گهی در بندِ دام از حرص دانه
گهی دایر چو پرگار زمانه
گهی ساکن چو نقطه در میانه
گهی قارون به گنجِ شایگانه
گهی پول سیه در خان و مان نه
گهی جان کرده قربان عاشقانه
گهی از سایه ترسان بد دلانه
گهی مرغ خرد را آشیانه
گهی تیر ملامت را نشانه
گهی بر سدرهام کرّوبیانه
گهی بر خاک ره چون آستانه
نزاری چند از افسون و فسانه
چنین بر خود چه میجویی بهانه
چه خیزد زین حدیث عامیانه
ز پا تا کی شوی با سر چو شانه
اگر خواهی حیات جاودانه
به یکرنگی توانی شد یگانه