میان من و دوست چون شد یگانه
نماند به جز دوست کس در میانه
چو با دوست افتاد کار از دو جانب
دویی جمله معدوم شد در یگانه
چو بیرون از او نیست از خود چه لافی
دگر هرچه گویی چه باشد فسانه
چرا کردهاند از مبادیِ فطرت
جنودِ محبت به دنیا روانه
از آن تا شود معرفت حاصل این جا
به تخصیص با دوستان دوستانه
مدار محبت ندارد تعلق
به آغاز و انجام دور زمانه
نیی لایق صدرِ سلطان همین بس
که باشی ملازم بر آن آستانه
اگر جا دهندت همین است جنّت
چه میخواهی ای یار چند از بهانه
تو با ساز ساز ار زمانه نسازد
گهی عاقلانه گهی عاشقانه
چرا کرد باید ادا پیش آن کس
که باز از ترینه نداند ترانه
بیا ساقیا با میان آر جامی
چه ماندهست از باقیات شبانه
چه ما را مهیاست اسباب فردا
شراب است و حورست و قیلوله خانه
روا نیستام روز بیکار بودن
که فردای دنیا بود بیکرانه
بیا با تو تا بیتکلف بگویم
حدیثی ز روی صفا صوفیانه
اگر طالب وقت باشی از آن به
که بر وعده ایی دل نهی مهلتانه
نزاری ندارد به عقل انتسابی
حدیثش از آن است دیوانگانه
ولی مرغِ تسلیمِ ما از بدایت
گرفته نشیمن بر این آشیانه
از آن مبتلا میشود هر زمانی
که مرغیست خو کرده بر دام و دانه