حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷۵

ای نازنین بی موجبی در خون ما رفتن که چه

ناکرده جرمی هر زمان با ما در آشفتن که چه

برقع برافکن یک زمان آخر زیار مهربان

روی تو ماه آسمان در پرده بنهفتن که چه

کم کن نگارا از جفا هنگام صلح است و صفا

دستی به پیمان در وفا با یار نگرفتن که چه

بس غافلی از کار من از چشم شب بیدار من

از اشک گوهر بار من در دانه ها سفتن که چه

این جا سخن کوتاه به رویم بتا بر ماه به

یک ره به وصلم راه ده بر خاک در خفتن که چه

بیخ امیدم می کنی کارم به هم بر می زنی

چون آخرم رد می کنی اول پذیرفتن که چه

بر کن نزاری دل ز وی دیگر منه بر آب پی

دم درکش اکنون تا به کی بیهوده پر گفتن که چه