بیوفا یارا چنین تا کی جفاکاری کنی؟
نیست وقت آن که به یک خنده وفاداری کنی؟
این چه قسمت باشد ای بیرحم انصافی بده
بر من مسکین ستم با دیگران یاری کنی
با وجود مردم دیگر نمیدانم چرا
میل دائم جانب رندان بازاری کنی؟
وقت آن آمد که دستی بر دل زارم نهی
خون شد از دست تو دل تا چند خونخواری کنی
خانهٔ دل گر فرو ریزد ز یاد روی توست
سهل باشد هر عمارت کش تو سرداری کنی
شیون و زاری مکن محیی دگر کآن سنگدل
جور افزون میکند هر چند تو زاری کنی