به خواب مرگ خواهم شد مکن ای بخت بیدارم
که من دور از درش امشب ز عمر خویش بیزارم
خلافست اینکه میگویند باشد آرزو در دل
مرا در دل بود بد خوی و چندین آرزو دارم
نه آخر عاشقان باری ز خوبان رحمتی بینند؟
تو هم رحمی بکن با من که در عشقت گرفتارم
به روز وعده از هرجا که آوازی ز در آید
ز شادی برجهم از جا که باز آمد ز در یارم
به یاد مجلس عیش تو، برگ عشرتم این بس
که افتد لختلختی خونِ دل از چشم خونبارم
چه حالست این که هرگه وعده وصلش رسد محیی
هماندم مانعی پیش آید از بخت نگونسارم