عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۴۶ - خانه عشق

کی بود آیا که بنمائی جمال با کمال

زنده گردند ماهیان مرده از آب زلال

درقیاما حشر را حاجت به نفخ صور نیست

بگذرد بر کوی خلقی مژده کوی وصال

در جهنم خوش توان بودن اگر یکبار تو

در همه عمر آئی و پرسی و گوئی چیست حال

گر در این زندان تو با مائی ،نگشتم من ملول

گر در آن زندان به ما باشی کجا باشد ملال

خانه عشق ،دلست و آنچنان پر شد ز دوست

کانچه غیر دوست است ، در وی نمی یابد مجال

گر سر موئی شود فردوس اعلی اشک او

گنجد اندر خانه عشق ، بود امری محال

خون خلقی ریخت بیکین هیچ دانی کیست آن

ور تو نام او نگوئی بگذرانش در خیال

کشتگان نعره زنانند هیچ دانی کیست آن

برکشنده هیچ نه ور کشته را باشد وبال

از سر دنیا برای دوست بگذشتن چه سود

سهل باشد در گذشتن از شریک پیر زال

سایه طوبی و حوض کوثر و باغ بهشت

خوش مقامی باشد اما با جمال ذوالجلال

کی شود بی جذب مغناطیس وصلش متصل

ذره ذره خاک آدم بعد چندین ماه و سال

عشق و مستی و جنون در طالع ما دیده اند

چون ز مادر زاده گشتیم و پدر بگشاد فال

اوّل و آخر توئی و ظاهر و باطن توئی

کیست دیگر غیر تو و چیست چندین قیل و قال

تو زما و ما ز بوی تو چنین گشتیم مست

ورنه مستی چنین ، بی می ندارد احتمال

بوی یار آمد به ما آری بیاید بوی دوست

در مشام آن که دارد او به آن یار اتصال

بعد چندین قرن گویند رحمه الله علیه

چون بخوانند خلق شعر محیی صاحب کمال