ظهیر فاریابی » غزلیات » شمارهٔ ۱

دلم چون بر سر زلف تو جان بست

برو عشقت در هر دو جهان بست

سر زلفت چو زین حالت خبر یافت

به قصد جان من جان در میان بست

تو را کاین رسم و آیین باشد ای جان

چه بار از وصل تو بر خر توان بست؟

لطافت در جهان روی تو آورد

صبا چیزی از آن بر گلستان بست

شکر در نی چو خطت سبز و تردید

از آن خود را در آن شیرین دهان بست

لبت را لعل خوانم نه ز کان خون

ز سودای لبت در عرق کان بست

ندانم تا چه می خوانی تو زان لب

مرا باری در آن معنی زبان بست

دری کز فتنه بر روی تو بگشود

به دست معدلت صاحب قران بست