زهی تازه رویی که خلق لطیفت
ز سندان به دی ماه گل بشکفاند
به بستان چو بلبل دبستان بسازد
بجز مدحت از دفتر گل نخواند
صبا گر ز انصافت آگاه گردد
نیارد که پیراهن گل دراند
طبقهای زر چیست بر دست گلبن؟
بدان تا که در خاک پایت فشاند
کسی کو چو غنچه دل اندر تو بندد
ز تو تازه رو همچو گلبرگ ماند
ز شرم تو گل رنگ برچهره آرد
ز خلق تو لاله قدح می ستاند
گل خلق تو چون بخندد بیک دم
ز دل بسته غنچه را وارهاند
قضا گلشن چرخ را در رکابت
قبا بسته چون غنچگان می دواند
به گل چیدن آمد به باغ سخایت
رهی گرچه گستاخیی می نداند
چو گل باتو درعشرت اندرچه افتاد
زمین بوس هردم چو گل می رساند
چو گل انبساطی کنم با تو زیراک
کف در فشانت به گل نیک ماند
گرفت آتشی چو گل اندر نهادم
رخم همچو گل زان عرق می چکاند
توقّع به لطفت چنانست کاین دم
به آب گل این شعله را وانشاند