کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۱۵۲ - و قال ایضاً

صد غمّاز مجد عبّادان

قریة من وراع عبّادان

کژ و خون ریز در دهانش زبان

راست مانند نیش فصّادان

سیه و سخت در زر آویزان

دل او چون محکّ نقّادان

ناتوان گیر چون تب لرزه

بی گنه کش چو تیر صیّادان

همچنان بادیه ببی آبی

کوشد اندر هلاک بی زا دان

مفردات آن چنان که او گیرد

هم نگیرند مهره نّرادان

در بدیّ و ددیّ و بیخردی

دوم او تو هم مر او را دان

در دهانش زبان غمّازان

و اندر ابروش چشم جلاّدان

هم عفا الله امین دین یعقوب

گرچه این فاضلست و او نادان