هرگز کسی نداد بدینسان نشان برف
گویی که لقمهایست زمین در دهان برف
مانند پنبهدانه که در پنبه تعبیهست
اجرام کوههاست نهان در میان برف
ناگه فتاد لرزه بر اطراف روزگار
از چه؟ ز بیم تاختن ناگهان برف
گشتند ناامید همه جانور ز جان
با جان کوهسار چو پیوست جان برف
با ما سپیدکاری از حد همی برد
ابر سیاهکار که شد در ضمان برف
خان خرک شدهست همه خان و مان ما
بر یکدگر نشسته در او کاروان برف
چاه مقّنعست همه چاه خانهها
انباشته بهجوهر سیمابسان برف
گرکوه، پشم برزده گردد بهرستخیز
کوهی ز پشم برزده آنک مکان برف
زین سان که سر به سینهٔ گردون نهاد باز
خورشید پای در ننهاد ز آستان برف
آتش بهدست و پای فرو مرد و برحقست
مرغ شرر چگونه پرد ز آشیان برف؟
از روی خاک سر بعنان السّما کشید
آن خنگ بادپای گسستهعنان برف
در خانقاه باغ نه صادر نه واردست
تا پیر پنبه گشت حریف گران برف
از تیغ مهر و ناوک انجم خلاص یافت
این ابلق زمانه ز برگستوان برف
شد جویبار بالش نقره چو خفت باغ
در آب رفت بستر چون پرنیان برف
صابونیست صحن زمین لببهلب ز بس
کآورد قند مصری بازارگان برف
باشد خلاف رسم خطیبان روزگار
زاغ سیه چو برفکند طیلسان برف
در بند کرد روی زمین را چو زال زر
بهمن بهدست لشکر گیتیستان برف
این قرص آفتاب بنان پاره کرد خرج
تا خیمه بر ولایت زد تورخان برف
سیلاب ظلم او در و دیوار میکَنَد
خود رسم عدل نیست مگر در جهان برف؟
ناگه فروگرفت درو بامها و پس
بگرفت ریش خانه خدا ایرمان برف
در خانهها ز بس که فرود آمدست برف
نامد به حلق خانه فرو هیچ نان برف
از نان و جامه خلق غنی گشتی ار بدی
از آرد یا ز پنبه تن ناتوان برف
آن کو برهنه باشد و بیبرگ چون درخت
کیمخت زود خشک کند در نهان برف
بیخنجر هلالی و بیتیغ آفتاب
نتوان به تیرماه کشیدن کمان برف
از بس که سر بهخانهی هرکس فرو برد
سرد و گران و بیمزه شد میهمان برف
گرچه سپید کرد همه خان و مان ما
یا رب سیاه باد همه خان و مان برف!
وقتی چنین نشاط کسی را مسلّمست
کاسباب عیش دارد اندر زمان برف
هم نان و گوشت دارد و هم هیزم و شراب
هم مطربی که بر زندش داستان برف
معشوقهای مرکّب ز اضداد مختلف
باطن بهسان آتش و ظاهر بهسان برف
چشمش بهروی یار بود گوش سوی چنگ
در طبع او شکوفه نماید گمان برف
از شادیاش نظر نبوَد سوی غمگنان
وز مستیاش خبر نبوَد از عیان برف
گلگونهای بود بهسپیداب برزده
هر جرعهای که ریزد بر جرعهدان برف
تا رنگ روی یار نماند بدین قیاس
بعضی از آن باده و بعضی از آن برف
می میخورد بهکام و ز نخ میزند بجد
در گوش خود رها نکند سوزیان برف
آن را که پوشش و می و خرگاه و آتش است
وقت صبوح مژده دهد بر نشان برف
وانجا که ساز عیش بدینسان میسّرست
می باش گو فلان و فلان در فلان برف
نه همچو من که هر نفسش باد زمهریر
پیغامهای سرد دهد بر زبان برف
دست تهی بهزیر زنخدان کند ستون
وندر هوا همی شمرد پود و تان برف
خانه تهی ز چیز و ملا از خورندگان
آبی بریق میخورد از ناودان برف
هر لحظه دست چرخ بهخروارها نمک
بپراگند بدین دل ریش از امان برف
دلتنگ و بینوا چو بطان بر کنار آب
خلقی نشستهایم کران تا کران برف
گر قوّتم بدی ز پی قرص آفتاب
بر بام چرخ رفتمی از نردبان برف
ای منعم زمانه که گر عقل بشکند
پر مغز و نعمت تو بود استخوان برف
پشت و پناه دست قضا رکن دین آنک
کز طبع نو بهار نماید خزان برف
از کیسۀ سخای تو دزدیده کرد ابر
سیمی که خرج میکند اکنون ز کان برف
اوّل ز خوان نعمت تو زلّه کرد و پس
آنگه بگسترید در آفاق خوان برف
تأثیر گفتۀ کرمت بر دهان خلق
چون تیغ آفتاب بود بر میان برف
لطف شمایل تو اگر بر جهان دمد
برگ سمن پراکنده از بادبان برف
سرمایه از وقار تو کرده است اکتساب
آن پیر پُرمهابت آتشنشان برف
در عهد عدل تو چو کسی سیمدزد نیست
هندوی زاغ بهر چه شد پاسبان برف ؟
هم سغبهایست از نظر دوربین تو
سودی که هست تعبیه اندر زیان برف
مالید برف شیبت خود بر زمین بسی
تا داد دست سیمکش تو امان برف
آب روان شود تن دشمن ز بیم تو
گر بر نهند سکه بهسیم روان برف
ای آفتاب فضل! چنین روز یاد کن
زان بینوا که هست کنون میزبان برف
خورشید جودت ار نکند پشت گرمئی
سرما کند شمار من از کشتگان برف
باران جودت ار نکند دست یاریای
بیرون که آردم ز کف امتحان برف ؟
چون برف در سخن ید بیضا نمودمی
بیم ملالت ار نبدی در بیان برف
کوته کنم که بس سبب پوستین بود
دمسردی بدین صفت اندر زمان برف