ای دل ترا که گفت بدنیا قرار گیر
وین جان نازنین را اندر حصار گیر؟
بر چار سوی طبع بزن خیمۀ مراد
جایی چنین وطن ز سر اختیار گیر؟
آمد حجاب هشت درخلد چار طبع
این هشت گانه جوی و کم آن چهارگیر
جای مقام نیست جهان، دل برو منه
خود را مسافری کن واین رهگذار گیر
تا کی دوی بگام هوس در قفای حرص؟
آهسته شو زمانی و برجا قرار گیر
جان خرج میکنی که فزون گرددت درم
چون مال وارثست تو خود صدهزار گیر
تا کی شمار خواجگی و سیم و زر کنی؟
این مرگ ناگهان را هم در شمار گیر
نشکست کس به پشتی زر پشت حرص و آز
اندر مصاف حرص قناعت بیار گیر
خواهی که عیش خوش بودت، کار بر مراد؟
با نیستی بساز و کم کار و بار گیر
مار است مال دنیا، دنبال او مرو
دانی که چیست عاقبت کار مارگیر
چون روزگار کس ندهد پند آدمی
خواهی که پندگیری، از روزگار گیر
بنگر که تا تو آمده ای چند کس برفت
آخر یکی ز رفتنشان اعتبار گیر
ناچار با تو مرگ کند دست در کنار
خود را یکی ز بیهده ها بر کنار گیر
بر باد داد عمر تو دنیای خاکسار
با تو که گفت دامن این خاکسار گیر؟
شادی گریزپای بود، دل درو مبند
غمخوار تو غمست، پی غمگسار گیر
گر بایدت که خوار بود بر تو کارها
سختی مکن بطبع و همه کار خوار گیر
گر میزنی ز روی خرد لاف زیرکی
فانی بدار دست و دم پایدار گیر
مرده دلیست حاصل بطال پیشگان
از کار کار خیزد، دنبال کار گیر
روزی سه چار اگر اجلت مهلتی دهد
بگذار خلق را و در کردگار گیر
بسیار گرد خلق دویدی، چه حاصلست؟
باقی عمر را ز گذشته شمار گیر
بر ابلق زمانه سواری، به هوش باش
کاَسبیست تیز، لیک بدندان سوار گیر
غره مشو که گام بکام تو می زند
زیرا که تو ضعیفی و تندست بارگیر