کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۶۷ - و قال ایضاً

اسبی دارم که هرگز ایزد

قانع ترازو نیافریند

تا روز ز عشق جو همه شب

از خرمن ماه خوشه چیند

با حشر فکند دیدن جو

دانه که درین جهان نبیند

گفتند که جو نماند وزین غم

میخواست که تعزیت گزیند

پوشید پلاس و پاره یی کاه

میخواهد تا درو نشیند