کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۴۴ - وله فی الصّاحب شهاب الدّین عزیزان

اگر در حیّز عالم کسی هست

که همّت بر کرم مقصور دارد

نباشدجز شهاب الدّین که طبعش

همه خطّ هنر موفور دارد

زجام لطف او یک جرعه آنست

که در سر نرگس مخمور دارد

زباد خلق او یک شمّه آنست

که در دل غنچۀ مستور دارد

که باشد بحر تاباشد چو دستش؟

که او چون بحر صد گنجور دارد

غلام آن چنان رای منیرم

که چونخورشید صد مزدور دارد

حدیث حاتم طایی شنیدی

که هر کس در کتب مسطور دارد

نباشد ده یکی از آن مقامات

که دستش در سخا مشهور دارد

ز جان بر دولت او مهربانست

فلک گرچه دلی کینور دارد

شعاع خاطرش بر چرخ چارم

دل خورشید را محرور را دارد

ازآن معنی جهانگیرست خورشید

که هم از رای اومنشور دارد

ز گوهر پاشی دست و زبانش

زمانه لؤلؤ منثور دارد

زدم سردی حسودش چون خزانست

ولی در دل تف باحور دارد

زمانه دشمنش رادر لگد کوب

بسان خوشۀ انگور دارد

بهر جانب که روی آورد عزمش

سپهرش اندر آن منصور دارد

کمال لطف او از بردباری

همیشه خصم را مغرور دارد

صریر کلک او در نشر اموات

مگر انبازه یی با صور دارد

زکلکش خشگ مغززی بس عجب نیست

که سر با مشک و با کافور دارد

بنزد عقل نعل مرکب او

شرف بر گوشوار حور دارد

زطبعش شاخ معنی بارور شد

ز رایش کار دانش نور دارد

بزرگا! زارزوی خدمت تو

رهی گرچه دلی رنجور دارد

همی ترسد که از ناسازی آنجا

مزاج زاد فی الطّنبور دارد

وگرنه زان کجاکش اعتقادست

بدان حضرت دلی آزور دارد

ازآن معنی بخدمت کمتر اید

کزآن درگاه زحمت دور دارد

در آن شک نیست کانعام دو دایم

همه اهل هنر را سور دارد

اگر داند که در گنجد طفیلی

مرا از جمع آن جمهور دارد

وگر شایستگیّ آن ندارم

بدین گستاخیم معذور دارد

ز الطاف الهی چشم دارم

که اعدای ترا مقهور دارد