آخر چه شد که راه جفا برگرفتهای
بیهیچ جرم سایه ز ما برگرفتهای؟
خود در طریق جور محابا نمیکنی
یکبارگی حجاب حیا برگرفتهای
مردی شمردهای که دلم را شکستهای
بستر عرق که کوه ز جا برگرفتهای
ما خود به دست غم بدو انگشت کشتهایم
تو هر زه تیغ غمزه چرا برگرفتهای؟
افکندیم به خاک ره آخر چرا؟ چه بود؟
نه خود ز خاک راه مرا برگرفتهای
ما دیده از خطای تو بر هم نهادهایم
پس تو صواب ما به خطا برگرفتهای
ما دفع روزگار به نام تو میکنیم
تو خود دو مرده تیغ جفا برگرفتهای
بر دست خویش بوسه ده اکنون که کشتیم
کالحق سری بزرگ ز پا برگرفتهای
گویی که من ترا ام و خونم همیخوردی
ای ساده دل مرا ز کجا برگرفتهای؟
بر خود نوشتهای به همه عیبها مرا
وانگه به خطّ خویش گوا برگرفتهای
با خاک ره برابرم از بهر آنکه تو
هستیّ و نیستیم برابر گرفتهای
باری بدانمی که چو بفکندهای مرا
از روی اختیار کرا برگرفتهای