کمال‌الدین اسماعیل » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۹

هر شبی با دلی و صد زاری

منم و آب چشم و بیداری

بنماندست آب بر جگرم

بس که چشمم کند گهرباری

دل تو از کجا و غم ز کجا؟

تو چه دانی که چیست غمخواری؟

آنگه از حال من شوی آگاه

که چو من یک شبی به روز آری

گفتیَم جان بیار و عشوه ببر

چشم بد دور ازین کله داری

مردمی کن، مجوی آزارم

که نه کاریست مردم‌آزاری

بار هجر تو بر دلم خود بود

خشم خوشتر کنون بسر باری

من فراوان کشیده‌ام غم دل

لیک کم بوده‌ام بدین زاری

که نه صبرم همی کند پشتی

که نه یارم همی دهد یاری