مرا دلیست هوس خانۀ غم آبادی
که گر بدور فتادی مرا به افتادی
طرب نکوهی، انده کشی، غم اندوزی
ز کار عیش پشیمان، به درد دل شادی
درو بهر سر مویی نهفته درد دلی
درو بهر سر انگشت، خار بیدادی
بسان شعلۀ انگشت هر نفس که زنم
برو چنان که بر آتش براوفتد بادی
تنم ز خون جگر گشته بود مالامال
اگر نه نایژةۀ خون ز دیده بگشادی
بدام خوبان صد ره فتاد و بیرون جست
ولی فتاد ازین ره بدست استادی
بدین صفت که منم یار ار بدانستی
به پرسش ار نشدی رنجه، کس فرستادی