کمال‌الدین اسماعیل » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶

عید کنون عید شد که روی تو دیدم

کار کنون راست شد که در تو رسیدم

با چه برابر کنم چنین دو سعادت

من که مه عید را به روی تو دیدم

جان و جوانی بباد دادم ازیراک

بوی سر زلف تو زیاد شنیدم

در هوس آن که بر خط تو نهم سر

سوی تو همچون قلم به فرق دویدم

راه چو زلفت دراز بود و چو شانه

پای شدم جمله و به سر ببریدم

شرح یکی از هزار هم نتوان داد

آنچه من از دست فُرقت تو کشیدم

در طلب آفتاب روی تو چون صبح

دم نزدم من که پیرهن ندریدم

دولت وصل تو یار من شد و آخر

جان خود از دست هجر باز خریدم