می شنوم باز که باری دگر
رغم مرا کردهای یاری دگر
نیست قرارت برِ من تا تو را
با دگری هست قراری دگر
تو به کنار دگران وز تو من
در هوس بوس و کناری دگر
باز سرا کار نو آوردهای
اینت دگر ره سر و کاری دگر
نیک بدانست که ما جز بدی
از تو نکردیم شکاری دگر
دل به تو دادن نه صوابست، لیک
رفت ازین نوبت باری دگر
دل ز غم ار خون شودم گو که شود
نیست جز این کارَش کاری دگر
خوش نبود الحق در راه عشق
هر نفسی تازه شماری دگر
ورنه توانم که کنم رغم تو
به ز تو یا همچو تو یاری دگر