کمال‌الدین اسماعیل » غزلیات » شمارهٔ ۹۲

نگارم چو کرد گلستان بر آید

خروش دلم تا به کیوان برآید

چمان سرو در خاک پایش بغلتد

چو گرد چمن‌ها خرامان برآید

چو غنچه برآیم ز دل من هرآنگه

که آن سروبن از گلستان برآید

برآید غریو از دل خلق اگر او

دگر ره به بازار ازین سان برآید

بسی برنیاید که از دست حسنش

غریو از گل و سرو بستان برآید

گزد چرخ انگشت حیرت به دندان

چو پروین از آن لعل خندان برآید

فلک چشم خورشید پیشش کشد زود

چو گرد سمندش ز میدان برآید

مرا وصل شیرین لبش گر به عمری

برآید هم از لطف جانان برآید

دهانی چنان تنگ و نایاب کوراست

به جان گر دهد، سخت ارزان برآید

برآید ازو هم امید دل من

و لیکن به صبر فراوان برآید

چو بگسست زنجیر اشک از بر دل

جز آه مسلسل، که با آن برآید؟

تن اندر غم دل دهم زانک دانم

که این کار دشخوار آسان برآید

مرا مهر آن چهره و لعل میگون

فرو رفت با شیر و با جان برآید