خبر گل به چمن می آرند
مژدهٔ جان سوی تن می آرند
نقشبندان ربیعی آبی
با رخ کار چمن می آرند
نفس باد صبا پنداری
کاروانی ز ختن می آرند
آبها هر نفس از باد صبا
در رخ از ناز، شکن می آرند
جام لاله ز دل سنگ برون
من ندانم به چه فن می آرند؟
غنچگان از سبب کمعمری
همه سر زیر کفن می آرند
نرگسان رغم مه و پروین را
شکلی از ماه و پرن می آرند
لاله جامیست که گویی در وی
دردی از اوّل دن می آرند
نو حریفان ربیعی بر دی
زنخ از برگ سمن می آرند
گل و نرگس چو من از یاد کسی
آب در چشم و دهن می آرند