تا به کف جامِ مِی توانم دید
زهد و سالوس کی توانم دید؟
نکنم یاد زهد و صومعه هیچ
تا رخ ترک فِی توانم دید
هر دم از باد پیچش افتاده
در تهیگاه نی توانم دید
از قدح باده چون فروغ زند
در عدم نقش شی توانم دید
ز اندرون قدح به چشم صفا
راز پنهانِ می توانم دید
بر گل عارض نکورویان
شبنم از رشح خوی توانم دید
در سر زلفشان، دلِ شده را
نیم شب نقش پی توانم دید
نه نه، کز زهد چنگ بَدرگ را
رگ گسته ز پی توانم دید
شیشهٔ بد مزاج نازک را
ز امتلا کرده قی توانم دید
ور صراحی نه در رکوع بود
ریخته خون وی توانم بود