کمال‌الدین اسماعیل » غزلیات » شمارهٔ ۸

بس شگرفست کار و بار لبت

بس عزیزست روزگار لبت

ای بسا جان و دل که چون زلفت

بر عم افتند روزبار لبت

بلبم گوییا که باز خورد

چشمۀ نوش خوشگوار لبت

سالها شد که مانده ایم دژم

همچو چشم تو در خمار لبت

در همه کارگاه کان بدخش

نیست یک لعل بر عیار لبت

بسر تو که گر فرو گیرم

یک شبی چون خطت کنار لبت

همچو خطّ تو حلقه یی سازم

گرد آن لعل آبدار لبت

در همه کدخدایی دل من

نیم جانیست یادگار لبت

ترسم از نازکی برنج آید

ورنه هم کردمی نثار لبت

چون همه جان خود از لب تو برند

کاش باز آمدی بکار لبت

خوش بود جان و جان من خوشتر

خاصه چون هست نیم کار لبت

جان اگر صد هزار لطف کند

عاقبت هست شرمسار لبت

چرخ پیروزه پشت حلقه کند

پیش لعل گهر نگار لبت

نقش دیوار جانور گردد

اگر افتد برو گذار لبت

خوش و شیرین شدست جانم از آنک

پرورش یافت بر کنار لبت

بوسه یی ده که جان خستۀ من

بلب آمد در انتظار لبت

چون خضر عمر جاودان یابم

گر خورم آب چشمه سار لبت