کمال‌الدین اسماعیل » غزلیات » شمارهٔ ۵

هر که را دل به اختیار خودست

آرزوهاش در کنار خودست

غمگساری ندارد و عجب آنک

هم‌غمِ یارِ غمگسار خودست

گله از دوست چون کنم که مرا

همه رنج از دل فکار خودست؟

دوست را هر که بهر خود خواهد

او نه عاشق که دوستار خودست

عاشق آنست در جهان کو را

بود و نابود بهر یار خودست

ز آب چشم ار چه دامنم تر شد

آتش سینه بر قرار خودست

بس که از دیده اشک می‌بارم

شرمم از چشم اشکبار خودست

جان من می بری، ببر، چه کنم؟

بخدا کت هم از شمار خودست

نیست در روزگار تو یک دم

که نه مشغول روزگار خودست

عذر می‌خواستم ز غم که دلم

از صداع تو شرمسار خودست

گفت زنهار این حدیث مگوی

که مرا خدمت تو کار خودست