حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۹۲

ای دل حصارِ همّتِ مردان پناه کن

دنیا و دین به مرتبه تسلیمِ راه کن

تا طفلِ نفس خو کند از شیرِ حرص‌باز

پستانِ حرص و آز و هوا سر سیاه کن

آیینه است نفس و در او نقشِ آرزو

هر گه که پیشِ رویِ تو برخاست آه کن

عین الیقین معاینه دیدی بیار خاک

در دیده‌هایِ شرک و شک و اشتباه کن

مردانه باش و هم چو دگر جاهلان مساز

با گرگِ نفس یوسفِ دل را به چاه کن

تا در دریچه‌ی نظرت نگذرد خسی

یعقوب‌وار چشم جهان‌بین تباه کن

دل با خدای دار و به بتخانه راز گوی

در کعبه باش و قبله ز هر سو که خواه کن

در شش در ست نردِ حیاتت نزاریا

آخر به شش جهاتِ جهان در نگاه کن

بر جاهِ‌این جهانِ جهنده چه اعتماد

چاهِ بلاست جاهِ جهان ترکِ جاه کن