حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۷۹

مرا ز دیده چه حاصل مگر به رویِ‌تو دیدن

مرا چه فایده از دل مگر ز جز تو بریدن

مرا ز کفر وز دین بس من و غمِ تو ازین پس

نه لایق است به هر کس محبّتِ تو گُزیدن

وجود تا نسپارد محلِ راز ندارد

هواپرست نیارد به صحبتِ تو رسیدن

ترا به جز تو نداند که عقل خیره بماند

کدام دیده تواند به رویِ تو نگریدن

هدایتِ تو بر آنم کزین برآرد و زانم

به خویشتن نتوانم ز خویشتن برهیدن

دلا حجابِ کدورت مپوش در سرِ صورت

کزین قفس به ضرورت ببایدت بپریدن

به جز بهانه ندانی به جز فسانه نخوانی

چه سود چون نتوانی حدیثِ عشق شنیدن

اگر نه منکر راهی چرا حریصِ گناهی

ز حد گذشت نخواهی عنانِ فسق کشیدن

مگر که توبه پذیرد منزّهی که نمیرد

چو مرگ پای بگیرد چه سود دست گزیدن

ز جهل مست و خرابی هنوز مولعِ خوابی

چنین نجات نیابی ببایدت طلبیدن

چو آن کمال نداری که سر به عجز درآری

شرابِ شوق نزاری نه کارِ توست چشیدن

چو زخمِ خار تحمّل نمی‌کنی ز پیِ گل

مکن خروش چو بلبل میاز دست به چیدن