حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۷۱

به گدایان نرسد شاه سواری کردن

عاقلان را نرسد شیفته کاری کردن

نه چو حلاجی انا الحق نتوانی گفتن

نه خدایی لمن الملک نیاری کردن

پادشاهی و جهان داری و فرمان رانی

هیچ ازین ها نتوانی چونه یاری کردن

مال پوشیدن و چون مار نشستن بر گنج

هم چو اعما بود و آینه داری کردن

احمقی باشد و با مزبله در زیر بغل

دعوی رایحه ی مشک ِ تتاری کردن

آخر ای یار عزیز آن چه نداری مطلب

چیست با نفس شریف این همه خواری کردن

حسد و بغض و تعصب نکنند اهل صفا

دوستی باید و دل داری و یاری کردن

اگرت چشم به بخشایش بخشاینده ست

بایدت گوش به تنبیهِ نزاری کردن

زور و زر هر دو وبالند بنه گردن طوع

چاره ای نیست نزاری تو و زاری کردن