حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۷۰

نخواهم هرگز از می توبه کردن

نمی ترسم ز خون رز به گردن

به روی دوستان تا می توان خورد

نخواهم اندُهِ بی هوده خوردن

اگر صد سال خواهم در جهان بود

بباید عاقبت ناچار مردن

نخواهد بود دنیا باکسی دوست

چرا باید به دشمن دل سپردن

دل عاشق چو باشد لوح محفوظ

نشاید نقش عشق از دل ستردن

نزاری مست باش اینجا که آنجا

نشاید جز محبت هیچ بردن