حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۵۹

چه می‌خواهی پیاپی عهد بستن

چو عادت کرده‌ای پیمان شکستن

به جان می‌بایدم پیوند با تو

گرم پیوندِ جان خواهی گسستن

اگر خواهی به حسرت سینه سفتن

ورم خواهی به کزلک دیده خستن

نه آن صیدم که با جانان بکوشم

توانم هرگز از قیدِ تو جستن

چه بوده‌ست اتّصال از بدوِ فطرت

به مرگ از دوستی نتوان برستن

مرا از زندگانی در جهان چیست

زمانی با دل‌آرامی نشستن

ز گل گر خنده می‌خواهی نزاری

چو ابرت بر سرش باید گرستن

قدم چون در نهادی در پی دل

ز نام و ننگ باید دست شستن

اگر چون سنگ تن در جور دادن

وگر با نازنینان در ببستن