حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۴۰

بوی بهار آمده ست و وقت گل ستان

باد خزان رفت و فتنه های زمستان

باغ و چمن از نسیم گل شده بویا

سرو سهی سایه اوفکنده به بستان

روی زمین از بهار غنچه گرفته ست

سوی چنار آمده ست بلبل دستان

وقت نشاط است و خرّمی و جوانی

بی خبران غافل اند خفته چو مستان

جام و صراحی بَرَد به سایه گل بن

مجمع آزادگان و باده پرستان

مطرب و ساقی ز باده خرّم و سرخوش

خوش نظران در کنارشان شده سستان

عهد چنان کرده ام که باز نگردم

باقی پیمان ما که بود شکست آن

یک دم عمرم اگرچه بی تو سرآید

بر دل من روز نیست آن که شب است آن

خیز نزاری ز نیستی به در آ تو

دست فرو کن بگیر دامن هستان