چنان آرزومندِ دیدارِ اویم
که جان میرسد بر لب از آرزویم
چه ها میرسد بر سر از دستِ هجر
به نامحرم این قصه چون باز گویم
از آن گه که محرومم از رویِ خوبش
فرو میرود اشکِ حسرت به رویم
شبی سدره از ژالهی ارغوانی
به خون صفحهی ارغوانی بشویم
اگر چه بمردم ز هجران ولیکن
عرق چین او زنده دارد به بویم
چو کحل الجواهر کشم در دو دیده
غباری گر آرند از آن خاک کویم
به جز جامِ می غم گساری ندارم
اگر چند سر در کش از عیب گویم
من و کوزهی راح گو سنگ طعنه
به هم در شکن توبهی چون سبویم
نزاری شکیبایی از می ندارد
زِ من کی شود باز دیرینه خویم