حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۲۵

وقتِ آن آمد که بر غندان زنیم

جامِ می بر طلعتِ جانان زنیم

چون مقارن می‌رسد ماهِ صیام

هر چه باداباد بر شعبان زنیم

بیش و کم یک هفته در پایانِ جنگ

بر سماعِ مطربان دستان زنیم

طوقِ گردن گیسویِ پرچین کنم

خاک در چشمِ خطابینان زنیم

شادیِ رندان و قلّاشانِ عشق

ما دمِ اخلاص با ایشان زنیم

کفر و ایمان پای‌بندِ عاقل است

ما به می بر کفر و بر ایمان زنیم

ترکِ نام و ننگ و دین و دل کنیم

سنگ بر قندیلِ جسم و جان زنیم

بارگاهِ فقر برگردون کشیم

سایه‌بانِ فاقه بر کیوان زنیم

قصّه کوته کن نزاری بازگوی

وقتِ آن آمد که بر غندان زنیم