حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۲۰

ما که دیوانگانِ مدهوشیم

عشق از مردمان نمی‌پوشیم

گرچه با عشق برنمی‌آییم

هم به نوعی که هست می‌کوشیم

در مقامات عشق می‌بازیم

در خرابات دُرد می‌نوشیم

بنده‌ی شاهدانِ خوش چشمیم

بل که هندویِ حلقه در گوشیم

هر که را دوست داشتیم برو

هر زمانی زمانه بفروشیم

گاه بینندگانِ بی‌چشمیم

کاه گویندگانِ خاموشیم

راه بی‌منزل است و می‌پوییم

بحر بی‌ساحل است و می‌جوشیم

حرفِ دیوانگان بیار که ما

سخنِ عاقلان بننیوشیم

چون نزاریِ مستِ لایعقل

واله و بی‌قرار و بی‌هوشیم