حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۱۸

مست و لایعقل و دردی کش و خم پردازیم

رند و شوریده و دیوانه و شاهد بازیم

شهر بی‌فتنه نباشد زِچو ما شیفتگان

که بتی می‌شکنیم و دگری می‌سازیم

زاهدان را به چه زادند و چه می‌پروردند

تا به ایشان زِمیانِ دل و جان پردازیم

عقل زاید شد و مستغرقِ اوییم چنان

که دگر با خود و با عقل نمی‌پردازیم

پدرم گفت که «هان! تا به کی از شیفتگی؟»

گفتم «ای بابا! ما مستِ ابِد زآغازیم»

گر چه از شیشه‌ی تقدیر چنان مستانیم

سنگ در کارگهِ کوزه‌گران اندازیم

همچو طوطی به لطافت همه جان گفتاریم

همچو بلبل به فصاحت همه تَن آوازیم

صورت ما و معانیِ نزاری نی‌نی

که نزاری نشویم ار چو قلم بگدازیم