حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۰۸

آن چه شب بود که با دوست به پایان بردیم

دردِ دیرینه ی دل با سرِ درمان بردیم

باده خوردیم و نخوردیم غمِ دورِ فلک

بوسه دادیم به یک دیگر و دندان بردیم

روزگاری چو سکندر طلبیدیم و چو خضر

عاقبت ره به سرِ چشمه ی حیوان بردیم

در سراپرده ی حوران شبِ خلوت تا روز

نادر آن بود که بی زحمتِ رضوان بردیم

هر شب و روز که بی دوست سرآمد بر ما

زندگی بود که بر خویش به پایان بردیم

از دلِ گم شده هرگز خبری نشنیدیم

تا به امروز که پی با درِ جانان بردیم

سر و تیغ است نزاری به ارادت هیهات

مکن انکار که یک بارِ دگر جان بردیم