گر به قلّاشی و رندی در جهان افسانهایم
باش گوای خواجه باری ثابت و مردانهایم
وقت وقتی بی محابا گر در آتش میرویم
با گلِستان خلیل الله ز یک کاشانهایم
گوشه چون عنقا و آتش چون سمندر والسلام
نه چو مرغِ خانگی محتاجِ آب و دانهایم
عاقلان را طاقتِ نورِ ظهورِ عشق نیست
کشف بر ما میکند دانی چرا دیوانهایم
حاضران ِ وقت و مأمورانِ امر مطلقیم
تا نپنداری که از آن آشنا بیگانهایم
در نگنجد آفتاب آن جا که خلوت گاهِ ماست
گرچه با شمعِ شبستانش کم از پروانهایم
دیگران با نسیه خرسندند و ما با نقدِ وقت
دیگران از دوست محجوب اند و ما هم خانهایم
دابهالارض ار جهان بر هم زند شاید که ما
چون نزاری حالیا ساکن درین کاشانهایم
عیب ما در بارِ ما بینند ره گم کردگان
حاش لله زیرِ بارِ هرزه ی ایشان نهایم
از خراباتی چه آید جز خرابی پس زما
هیچ معموری نیاید تا درین ویرانهایم