حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۸۰

بار دگر عزم سفر می کنم

برگ ره از خون جگر می کنم

می روم از کوی تو گویی مگر

بر سر الماس گذر می کنم

بهتر از این نیست که با بخت خویش

بیش نکوشم چو بتر می کنم

آه که هر بار کنم توبه ای

از سفر و باز ز سر می کنم

راستی آن است کزین نو بهار

توبه کنم روز دگر می کنم

راه ضروری ست اگر می روم

صبر مجازی ست اگر می کنم

مشکلم این است که این زخم خار

از ورق ورد سپر می کنم

خواب و خورم نیست که از آب چشم

خاک منازل گل تر می کنم

گرچه خیال است ولی تا به روز

شب همه شب با تو سحر می کنم

بستر و بالین نزاری به خون

از مژه دریای خضر می کنم

غایت کفرست به ایمان من

جز به تو در هر که نظر می کنم

هر چه به جز عشق تو و مهر توست

از دل پردرد به در می کنم