حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۷۸

مرا دیوانه می خوانند و با دیوانه می مانم

ز خود بیگانه می دانند و هم من نیز می دانم

اگر با بت منم اینم وگر در کعبه بنشینم

نه مرد مذهب و دینم نه اهل کفر و ایمانم

چو در بت خانه افتادم ز دیگر خانه آزادم

به نقد امروز دل شادم که عشق آسوده می رانم

به رغبت عشق می بازم دگر شغلی نمی سازم

نه از جنت همی نازم نه از دوزخ هراسانم

قلم در حکم نیک و بد قضا در ما تقدم زد

ندانم مقبلم یا رد چه باید هم برین سانم

علم گشتم به نادانی چه باک ار جاهلم خوانی

چه گویم چون نمی دانی که از دانسته نادانم

عیان بی عیان گفتم نشان بی نشان گفتم

نزاری ترک جان گفتم کنون در بند جانانم