حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۷۶

در انتظار وصال تو عمر می گذرانم

قرار عهد بر این بود و من هنوز برآنم

چه روزگار به سر برگذشت و عمر به سر شد

که من ز دست تو بر سرزنان و جامه درانم

تو فارغ از من و من از پی قدوم وصولت

دو دیده بر سر ره مانده هم چو منتظرانم

اگر چه در نظر صورتم به شکل نیایی

ولی به چشم ملاقات معنوی نگرانم

{در متن چاپی افتادگی دارد} با رقیب کوی تو گفتم

اگر به لطف نمی خوانیم به قهر مرانم

جواب داد که این جا مگرد بیش و حذر کن

که من ملازم این در به دفع کژ نظرانم

محیط عشق و به گرداب درفتاده چه کوشم

دگر زمانه نه ممکن که افکند به کرانم

ز بس که بر سر سودا کشیده می کنم اقداح

سبک شدند دماغ و دل از شراب گرانم

بهشت نقد نزاری تویی و بس که مذکِّر

به حور نسیه نیارد فریفت چون دگرانم