حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۶۶

نه روی و رهی که با تو باشم

نه سیم و زری که بر تو پاشم

اعجوبه ی روزگار ماییم

من خود به تعجبات فاشم

باشد که به هیچ وجه آیا

شایسته ی خدمت تو باشم؟

رد کرده ی جمله ی جهانم

آیا ز کدام خیل تاشم؟

ای مدعیان کجاست جایی

الا در دوست پس کجاشم؟

تا پخته شوم هنوز اینجا

در آتش امتحان چو داشم

معزول ز وحدت معادم

مشغول به کثرت معاشم

اسلام چو خاص خویش کرده

در کفر رهی دهند کاشم!

طیّان نی ام ار چه هرزه گویم

آزر نی ام ار چه بت تراشم

یعنی که چو خامه ی نزاری

گه گه ورقی همی تراشم