چو لطف کردی و برداشتی به اعزازم
قبول کردهای ای دوست رد مکن بازم
مکن ز یار به آزار ترکِ دلداری
چو برگرفتی و بنواختی می اندازم
چنان ضعیف شدم در فراقِ تو که به جهد
ز اندرون به دهان برنیاد آوازم
چنان ز شوقِ تو مستغرقم که از حیرت
دمی ز فکرِ تو با خویشتن نپردازم
مگر موافق رایِ تو نیست می خوردن
که مست می شوم و فاش می شود رازم
چه می کنم نخورم ترکِ دُردِ می کردم
همان به است که با دردِ خویشتن سازم
نزاریِ توام آخر اگر چه هیچ نیام
ولی به قهر مرانم به لطف بنوازم