حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۵۰

منم که برنکنم از آستان یار سرم

اگر به سنگ بکوبند هم چو مار سرم

به دیده چون بخرامد نهم چرا ننهم

به زیر هر قدمش گر بود هزار سرم

بر آستان درش سر نهاده پندارم

که آفتاب گرفته ست در کنار سرم

نگاه نرگس مستش به کیست آه دریغ

که چون بنفشه فروشد درین خمار سرم

چو بر حریر نی ام در کنار گل خفته

دریغ نیست که بالین کند ز خار سرم

به اختیار بدادم ز دست دامن دل

ولی ز دست ندادم به اختیار سرم

گذشت عمرم و عمری گذشت تا مانده ست

برون ز غرفه ی امید ز انتظار سرم

سر عزیز چرا می دهم به دست فنا

نه آخر از در یار است یادگار سرم

نزاری ام نه به زاری چو غافلان دگر

که پای مال کند خوابِ روزگار سرم

اگر چه بی سر و پایم فرو نمی آید

به چار بالش ارکان افتخار سرم