حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۳۵

چه سودا راه زد دوشم همانا از جنون دیدم

که اندر ظلمتِ شب آفتابی ره نمون دیدم

چو خفّاش از تحیّر شد حجابِ چشمِ من نورش

مقاماتِ خود از ادراکِ عقل و حس برون دیدم

یکی را نیم شب دیدم که او را کس نمی بیند

وگر بیند نمی داند که چون گوید که چون دیدم

ز بس نورِ تجلّی شد جهان بر چشمِ من روشن

ز جان امیّد ببریدم که دل را غرقِ خون دیدم

علاماتِ قیامت ظاهرا بنمود در محشر

بحمدالله اَعلامِ ملامت سرنگون دیدم

عجب نبود که چون فرهاد در شورم که با شیرین

مکانِ خود برون زین بارگاهِ بی ستون دیدم

نه من دیدم که من دانم که دید این حالتِ مشکل

نزاری را ز بس حیرت قوی باری زبون دیدم

ز خود در غصّه می افتم که من آن راز چون گویم

ز خود خیران فروماندم که من این خواب چون دیدم