حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۱۱

دردا که سی ز عمر به غفلت گذاشتم

وز روزگار فایده یی بر نداشتم

پنداشتم که تابعِ فرمان ایزدم

من خود هنوز در طلبِ شام و چاشتم

معلوم شد که هیچ ندانسته ام چو چشم

از روی عقل بر همه اشیا گماشتم

از تیغِ آفتاب اجل سر نبرد کس

چندان که سایه بانِ خرد بر فراشتم

گر نیکویی نکردم چندی ز فعلِ بد

خود را ز جهل رفتم و با خود گذاشتم

پرسیدم از پدر نُکَتی وان لطیفه را

در خواب بر صحیفۀ خاطر نگاشتم

گفتم بگوی تا به چه حالی چه گونه ای

گفت ای پسر من آن بدرودم که کاشتم