تا فراقت دیدهام خون میچکاند دیدهام
برکَن از سر دیدهام گر جز خیالت دیدهام
رحم کن بر من که بیرویت ز پا افتادهام
سر مپیچ از من که چون زلفت به سر گردیدهام
بارها پیشت ز غربت نامهها بنوشتهام
و اندرین مدّت سلامی از کسی نشنیدهام
یادِ من بر خاطرت نگذشت تا باز آمدم
بر من ار بادی گذر کرد از تو واپرسیدهام
بر تو آسان است از من پرس کاندر هر شبی
تا به روز آوردهام سد ره به خون غلتیدهام
چون دلت بر من نبخشاید که من با عجزِ خویش
نیمجانی داشتم از غم به غم بخشیدهام
گر قبولم میکنی ورنه چه گویم حاکمی
کارِ من عشق است باری من ترا بگزیدهام
پیش ازین بودم نزاری بعد ازین آن نیستم
تا به تو پیوستهام از خویشتن ببریدهام
بر لبم کس خندهای هرگز ندید الّا مگر
در میان گریه بر احوال خود خندیدهام